صبح همیشه فواره ی زیبایی نیست، گاهی تیره ترازظلمت ِ یلداست.شعاع ِ خورشیدهمیشه مبشّر ِ روشنایی
نیست، گاهی ازدحام ِ تلخ ِ دشنه های دشمنی می شود که برگلوی معصومیّت فرو می نشیند.تابستان
نیزهمیشه پیام ِ پختگی نمی آورد،گاهی اقبال وعاطفه را به انجماد می کشاند.گاهی فصل ها با مسمّا
نیستند.تابستان،برای من ِ خزان می کند.ازحلقوم ِ مرداد باد خزانگر برگ ریز برمی آید.صبح،روشنی را می آلاید
وخورشید پهلو به ناکامی می ساید.
این وارونگی های بی هنجار را من به تجربه نشسته ام.صبح ِ سیاهی که خورشیدش در تابستان ِ گرم وسوزان ِ
نامرادی،تیرهای آتشین خود راازچلّه ی تلخ ِ قساوت رهاکرد و بر پیکرِ دُردانه های حیاتم فرود آورد و برگهای امیدم
را از درخت ِ زندگی تکاند،گامهایم را خسته کرد و راه ِ نفسم را بست. آنچه در آیینه ی بی آیین آن صبح ِ بی
مروّت دیدم،انکسار ِ دائمی وجود سراپا غمم بود و هجمه ی آلام.
با تــــــوأم سمیّـــــــــه جان...برچسب : نویسنده : gham1391 بازدید : 133